رویای خسته

مشکلاتت رو با مداد بنويس ، پاک کن رو در اختيار خدا بگذار

 

دانلود آهنگ شمعهای رفتن تو فوت

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 14:0 توسط iman| |

 

زندگی دفتری از خاطره هاست...

 

یک نفر در دل شب/یک نفر در دل خاک...

 

یک نفر همدم خوشبختی هاست/یک نفر همسفر سختی هاست...

 

چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد!!!...

 

ما همه هم سفریم!!!...

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:زندگی,خاطره,خوشبختی,ساعت 13:49 توسط iman| |

 

 

ماه از آسمون پرسید: عشق یعنی چی؟

آسمون گفت: یعنی اومدن دوباره تو

    تو بگو. عشق یعنی چی؟

                                 ماه گفت: یعنی انتظار دیدن تو...

 

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 1:20 توسط iman| |

 

انسان با سه بوسه تکمیل می شود

1-بوسه مادر که با ان پا به عرصه خاکی می گذاریم

2-بوسه عشق که یک عمر با ان زندگی می کنی

3-بوسه خاک که با ان پا به عرصه ابدیت می گذاری


نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت 22:53 توسط iman| |

 

 

 

 چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته 

به جاش یه زخم همیشگی به قلبت هدیه داده زل بزنی  

و به جای اینکه لبریز کینه نفرت بشی

 ـ حس کنی هنوزم دوسش داری

چه قدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیوار تکیه بدی

 که یـک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له بشه

چه قدرسخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی

اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بهش بگی

 

چه قدر سخته وقتی پیشته سرتو بندازی پایین و آروم اشک بریزی

چون دلت براش تنگ شده، اما آروم اشکاتو پاکنی تا متوجه نشه...

چون حتما فکر می کنه دیوونه ای!

چه قدر سخته وقتی پشتـت بهشه

دونه های اشک صورتت رو خیس کنه

اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوز دوسش داری 

 

چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگران ببینی 

 

 

و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت زیر لب آروم بگی:

 

گل من!

 

باغچه نو مبارک

 

نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت 22:53 توسط iman| |

 

 

در کوچه های تنهایی به او برخوردم

گفت کیستی؟ گفتم دیوانه

گفت هم سفرم شو؟

گفتم تو را با دیوانه چکار؟

گفت تنهایم و همسفر می خواهم پس دستم گیر

با هم همسفر شدیم در سرزمینه عشق

در راه با کسی دیگر اشنا شد و گفت من میروم همسفر

گفتم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت تو دیوانه ای بیش نیستی

خنده ای تلخ کردم و گفتم

( دیوانه هم صاحب وخدای دارد)
نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت 22:9 توسط iman| |

 

 

سلام

 

از شما دوستان سوالی دارم

 

همه ی ما 3 ایستگاه در زندگی داریم

 

ایستگاه اول:تولد

 

ایستگاه دوم:عشق

 

ایستگاه سوم:مرگ

 

از شما دوستان خوبم می خواهم

 

که دیدگاه خودتونو نسبت به این 3 ایستگاه

 

زندگی در قسمت نظرات برایم بگویید.

 

با تشکر

نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت 1:52 توسط iman| |

 

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،

بفرمائید داخل تا

چیزی برای خوردن به

شما بدهم.»

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت

است.»

و به پیرمرد دیگر

اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک

از ما وارد خانه شما

شویم.»

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم

تا خانه مان پر از ثروت

شود! »

ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر

از عشق و محبت

شود.»

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»

عشق بلند شد و

ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می

آیید؟»

پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی

هرجا که عشق است

ثروت و موفقیت هم هست! »

 

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت 1:40 توسط iman| |

`

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی؟

- نه .

- مطمئنی ؟

- نه .

- چرا گریه می کنی ؟

- دوستام منو دوست ندارن .

- چرا ؟

- جون قشنگ نیستم .

- قبلا اینو به تو گفتن ؟

- نه .

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

- راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛

 عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت 1:15 توسط iman| |

 

سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم... 

 

امشب دوباره تو را گم کرده ام 

 

میان آشفته بازار افکار مبهمم 

 

توی کوچه های بی عبور پاییزی 

 

دستان گرمت را

... 

 

نگاه مهربانت را

 

...

 

شانه های بی انتهایت را 

 

منتظر نشسته ام...



 

نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت 1:15 توسط iman| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

javahermarket