رویای خسته

مشکلاتت رو با مداد بنويس ، پاک کن رو در اختيار خدا بگذار

 

پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا،

گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد.

پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما...

اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.

پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود.

پرنده‌ پیام‌ بود.

پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی،

که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه.

حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید.

و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛

و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌

نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!

و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست.

وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری،

ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد.

زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی.

پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد.

و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد....

نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت 1:8 توسط iman| |

 

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟

با اینکه دلم می خواست با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو بهش گفتم به خاطر هیچ کس.

پرسید به خاطر چه زنده هستی؟

با اینکه دلم فریاد میزد به خاطر تو با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ.

 

ازش پرسیدم تو به خاطر چه زنده هستی؟

 در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت

به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است

نوشته شده در یک شنبه 26 تير 1390برچسب:,ساعت 10:13 توسط iman| |

 

در تاریکترین لحظات زندگی ام  

 

اشک در چشمان من طوفان غم می بارد 

خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من 

 

 

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است  

کارم از گریه گذشته است به آن میخندم 

 

 

من به مردن راضیم لیکن نمی آید اجل 

بخت بد بین کز اجل هم ناز میباید کشید

نوشته شده در یک شنبه 26 تير 1390برچسب:,ساعت 10:13 توسط iman| |

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می رفتند

آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند

زن جوان: یواش تر می ترسم!

مرد جوان:نه اینطوری خیلی بهتره.

زن: خواهش می کنم یواش تر. من خیلی می ترسم!

مرد:خوب اما اول باید بگی دوست دارم.

زن: دوستت دارم حالا میشه یواش تر بری ؟

مرد: منو محکم بگیر.

زن:خوب حالا میشه یواش تر بری؟

مرد:باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری

آخه من نمیتونم راحت برم اذیتم میکنه. . . . . . . . .

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.

برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید

در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد.

یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد جوان از بریدن ترمز موتور سیکلت آگاهی یافته

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاهش را

بر سره او گذاشت و خواست برای آخرین(دوست دارم)را از زبان او بشنود

و خودش رفت تا او زنده بماند.

شما بودید چه میکردید؟؟

نوشته شده در یک شنبه 26 تير 1390برچسب:,ساعت 1:58 توسط iman| |

 

چه زیباست نوشتن ، وقتی میدانی او میخواند

چه زیباست سرودن ، وقتی میدانی او میشنود

و چه زیباست دیوانگی به خاطر او ، وقتی میدانی او میبیند . . .


نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 9:43 توسط iman| |

 

وقتی با تو آشنا شدم؛ درخت مهربانیت آنقدر بلند بود

که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم.

معجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هر چه نوشیدم نتوانستم

تمامش کنم. a

و دریای عشقت آنقدر وسیع بود

که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینم

و سرانجام در آن غرق شدم

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 1:26 توسط iman| |

www.tifooses.mihanblog.com

 

 خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!

 

   بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...

 

              بیا تا دل کوچــــــــــکم را

 

    خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!

 

           خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..

 

   که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!

 

     بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن..

 

        که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!

 

         خدایـــا کمـــک کـــن :

 

    که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد..

 

                کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش...

 

               مبـــادا بمیـــرد...!!!

 

    خــــدایــا دلــــــم را

 

     که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت..

 

    اگر چه شــــــکســــــته!!!

 

                       شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!


نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 1:26 توسط iman| |

 

من می خوام از دست عشق سر به بیابون بزارم


من دیگه تحمله نگاه سنگین ندارم


من می خوام تو باشی و من تنها از تو شعر بگم


همه ی غزل هامو با طعم عشق بهت بدم


من می خوام چشمه ی عشق رو زندگیم جاری باشه


من می خوام ساده باشی دروغ تو حرفات نباشه


من می خوام اگه بشه تو رو واسه خودم نخوام


تو رو من هدیه بدم به اشکای نیمه شبام

 

 

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 19:55 توسط iman| |

 

نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد


نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولي بسيار مشتاقم،


که از خاک گلويم سوتکي سازد،


گلويم سوتکي باشد به دست کودکي گستاخ و بازيگوش،


و او،يکريز و پي در پي دم خويش را بر گلويم سخت بفشارد،

 

و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد


بدين سان بشکند در من


سکوت مرگبارم را

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 15:26 توسط iman| |

محسن یاحقی-حادثه

 

دانلود: محسن یاحقی-حادثه

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 14:14 توسط iman| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

javahermarket